Tuesday, May 31, 2005
جشن تولد...
بر اساس شواهد و نسخ موجود، اینجانب امشب بیست و پنجمین سالروز تولد خود را جشن گرفتم.
بر همین اساس، "چرا" عروسک و شاعر پرآوازهء معاصر در دیوان اشعار خود در وصف این شب اینچنین سروده است:

تولد تولد، تولدت مبارک
تولدت مبارک مبارک مبارک
تولدت مبارک

رو سگف این اتاگت، یه عالمه ستاره، می خوایم تولدت رو جشن بگیریم دوباره
فشفشه های روشن بادکنکای رنگی، همگی با هم می خونیم آخه تو چگده گشنگی، آخه تو چگده گشنگی

چگده گشنگی اَه، از همه رنگی اَه، لپتو بچشم اَه، بچه ی گشنگم اَه
هوشدورودو هوشدورودو، هوشدورودو هوشدورودو

حرف منو گوش کن، فوت کن فوت کن فوت کن شمعارو خاموش کن
فوت کن فوت کن فوت کن شمعارو خاموش کن...

پ . ن: فقط برای اینکه چیزی نوشته باشم، این پست رو گذاشتم، خداییش خیلی بی مزه بود، شما دیگه ضایع ام نکنید.

Monday, May 30, 2005
بمب گوگلی...
این هم از بمب گوگلی من، به نیت آزادی اکبر گنجی کلیک کنید.

Human Rights

پ . ن: اکبر گنجی فعلآ آزاد شد. اطلاعات نیمه تکمیلی را اینجا و اینجا بخوانید.

Thursday, May 26, 2005
اندر وصف حالم...
آهای ملت، وقتی این رو گوش میدم، یه جورایی اینقدر به آرامش میرسم که وصف این آرامش شاید تو مخ کسانی که تجربه مشابهی از این قضیه رو ندارن سخت گنجانده بشه...در هر صورت شاهکاریست از انوشیروان روحانی...

چند روزی حال ندار بودم، سرما خوردگی، ضعف عضلانی و سردرد بی سابقه که شدیدآ بیماریم رو تشدید کرده بود، نا فرم آزارم داد...امروز هم باید "ام آر آی" کنم. الان خدا رو شکر خیلی خوبم.

نبرد دو تیم خرشانس(خدایش از نظر من حق هیچ کدومشون نبود به فینال برسند) در فینال اروپا دیدنی بود...با اینکه علاقه ای به لیورپول ندارم، ولی حال کردم وقتی برد. ضایع شدن میلان و آنچلوتی دوبار طی یک فصل خیلی حال داد. اول که سرور و سالار کالچو یعنی یووه، بعد هم لیورپول تو کمتر از شش دقیقه ثابت کردند که ای بابا مال مربیگری این تیم بزرگ با این همه بازیکن نیست.

پ . ن: نوشتن این عبارت "آهای ملت" اول این متنم دلیل داشت...رفیق چهار سالگی وبلاگت مبارک. غصه نخور به چهار هزار سال هم میرسی.

Monday, May 23, 2005
...
بدون شرح...

Sunday, May 15, 2005
لیلای من کو...
کو آشنای شبهای من کو/ دیروز من کو، فردای من کو
شهزاده ی من، رویای من کو/ کو هم قبیله، لیلای من کو
وقتی نوشتم عاشق ترینم/ گفتی نمی خوام تو رو ببینم
برات نوشتم یه بی قرارم/ با خنده گفتی دوستت ندارم
رو بغض ابرا نامه نوشتم/ قلبمو مهر نامه گذاشتم
با تو می گیره ترانه هام جون/ وقتی نباشی می میره مجنون
چند روزه بارون داره می باره/ بوی شکستن برام میاره
میگه غزل پوش تو رو نمی خواهد/ لیلای خوابت دیگه نمیاد

ترانه سرا: آزیتا قاسمی

Tuesday, May 10, 2005
پشم ریزان...
نخواندید حتمآ بخوانید. فقط میتوانم بگویم، آقای شاهرودی دوست داریم ما، دوست داریم ما...
ندیدید قطعآ ببینید. ابتکارتو در ترویج پوشش اسلامی عشق است.

Monday, May 09, 2005
مجتبی سمیعی نژاد را آزاد کنید...
عجب دنیاییست این وبلاگستان، هر روز سوژه جدیدی پشت سر سوژه قبلی دراین عالم مجازی چهره می شود. حال آشنا مثل گنجی، یا کسانی مثل سمیعی نژاد که کاملآ ناشناس هستند.

مجتبی سمیعی نژاد را نمی شناسم، وبلاگش را بعد از بازداشتش خوانده ام و فقط اینطور شنیده ام که به خاطر نوشته هایش دوبار بازداشت شده و بار آخر با بازپرس پرونده اش کل کل می کند، که به قول الپر در عرف آنها با نام«ارتداد و سب نبی»شناخته شده! شب عید را در زندان مانده است. اصولآ همه ما بخاطر ابراز عقاید و بیان اندیشه ها گناهکاریم. مجتبی هم مثل همه ما، با این تفاوت که فقط در حال حاظر او در بند است و ما نیستیم.

اگر هم مطلبی در مورد آزادی او می نویسم به دو دلیل است: اولآ به خاطر پدر بیمار با تنی رنجور و مادر دل شکسته اوست. و دومآ درست و روا نیست که وقتی می توانم کار به این کوچکی برای آزادی یک انسان انجام دهم، براحتی از کنار آن بگذرم.

در آخر هم به این تکه از متن الپر برای آقای هاشمی شاهرودی اکتفا می کنم:


آقاي شاهرودي! چيز زيادي نمي‌خواهيم. فقط عدالت را اجرا كنيد. اين حق مجتبي سميع نژاد نيست كه به خاطر نوشته‌هايش در وبلاگ زنداني شود. او بايد آزاد شود. شما با مراجعه به تجربه‌هاي اخير كه چشم‌بسته مي‌توانيد قضاوت كنيد. با يك بررسي سرسري پرونده هم قطعا به همين نتيجه مي‌رسيد. آقاي رئيس قوه قضاييه، پيرو مولا علي باشيد. از عدم اجراي عدالت بترسيد. از شنيدن خبر ظلم حتي، به خود بلرزيد. مظلوميت انسانها را فرياد بزنيد و بي‌گناهان را آزاد كنيد. لااقل اين يك كار را كه مي‌توانيد. تأخير روا نيست. صحبت از حق يك انسان در ميان است. ما منتظريم: بسم الله!

Wednesday, May 04, 2005
چه میکنه این حسادت...
حسادت در وبلاگستان باعث این شد که به این نتیجه برسم که چرا منم یک اکانت در فلیکر نداشته باشم...از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود...در ضمن این عکسها رو هم برای تست همین جوری الکی گذاشتم.

Tuesday, May 03, 2005
راز جهان...
این راز جهان است که همه چیز ماندنی است و نمی میرد، فقط قدری از نظر دور می ماند و دوباره باز می گردد. هیچ چیز نمی میرد، انسانها خود را به مردن می زنند و عزاداریهای دروغین و آگهی های غم انگیز ترحیم را تاب می آورند، ولی آنجا ایستاده اند و از پنجره به بیرون نگاه می کنند، صحیح و سالم، با کالبدی تازه و بدیع.

رالف والدو امرسون

پ. ن. نمیدانم چرا وقتی این مطلب رو خواندم، نا خودآگاه بیاد فیلم تماشایی دیگران(Others) افتادم.

Monday, May 02, 2005
یک فنجان چای و زندگی...
راهب بودایی و فیلسوف ویتنامی، تیج نات هان مطلبی دارد درباره لذت بردن از یک فنجان چای خوب.

می گوید شما باید کاملآ در حال حضور داشته، بیدار باشید تا بتوانید از چای لذت ببرید. تنها در هوشیاری نسبت به زمان حال است که می توانید عطر چای را ببویید، طعمش را بچشید و از لطافتش لذت ببرید. وقتی عمیقآ در فکر اندیشه گذشته هستید و یا نگران آینده، از تجربه لذت بردن از یک فنجان چای هیچ چیز دسگیرتان نمی شود. چشمتان را به فنجان می دوزید و چای تلف می شود.

زندگی نیز همینطور است، اگر کاملآ در حال حضور نداشته باشید، پراکنده می شوید و زندگی می گذرد. اینگونه است که احساس عطر، ظرافت و زیبایی زندگی را از دست می دهید. انگار که زندگی دارد به سرعت پشت سر شما جریان می یابد.

گذشته تمام شده است. از آن بیاموزید و بگذارید برود. آینده هنوز نرسیده است. برای آن برنامه ریزی کنید اما بیهوده نگران آن نباشید. چون نگرانی بی فایده است.

وقتی دست از فرو رفتن در گذشته و آنچه رخ داده است برداشتید و نگرانی درباره آنچه ممکن است هرگز اتفاق نیفتد را نیز کنار گذاشتید، آن موقع در لحظه حاضر خواهید بود. آن موقع است که لذت از زندگی را آغاز خواهید کرد.