Thursday, November 23, 2006
محرومیت...
چشممان روشن! تو این مملکت د‌ل‌ِمون به این فوتبال لعنتی خوش بود که اون رو هم بدلیل محرومیتی که فیفا شامل حال فدراسیون کرده باید قیدش را بزنیم. فیفا به سبب دخالت‌های دولت در امور فدراسیون فوتبال، این جریمه را برای فوتبال ایران در نظر گرفته است. اولین ضربه‌ش رو هم تیم امید حورد و از بازی‌های آسیایی دوحه بازماند.

Monday, November 20, 2006
سیاست یعنی چی؟!
یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه، از پدرش می پرسه: پدرجان! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی؟ پدرش فکری می‌کنه و می‌گه: بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی. من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت دولت هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می‌کنه. کلفت‌مون ملت مستضعف و پابرهنه هست، چون از صبح تا شب کار می‌کنه و هیچی نداره. تو روشنفکری چون داری درس می‌خونی و پسر فهمیده‌ای هستی. داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است. امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی. پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب می‌پره، می‌ره به اتاق برادرکوچکش و می‌بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی گُه خودش دست و پا می‌زنه. می‌ره تویِ اتاق خواب پدر و مادرش و می‌بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرورفته و هرکاری می‌کنه مادرش از خواب بیدار نمی‌شه. می‌ره توی اتاق کلفت‌شون که اون رو بیدار کنه، می‌بینه باباش توی تخت کلفت‌شون خوابیده و ..... می‌ره و سرجاش می‌خوابه. فردا صبح باباش ازش می‌پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می‌گه: بله پدر، دی‌شب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت مستضعف و پابرهنه رو می‌ده، در حالی که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می‌کنه نمی تونه دولت رو بیدار کنه، در حالی که نسل آینده داره تویِ گُه خودش دست و پا می زنه!
پ.ن: دوستی زحمت فرستادنش رو کشید، من هم دیدم جالب بود، پستش کردم.

Saturday, November 18, 2006
نسخه‌ی جدید...
ام آر آی جدیدم رو گرفتم بردم پیش دکترجدید. به‌م گفت با قبلی فرقی نکرده، یعنی اصلآ مثل قبلی پلاکی وجود نداره! منتها چون تو ام آر آیِ دو سال و نیم قبل یک پلاک وجود داشته، من هم معتقدم که می‌تونه یک نوع ام اس باشه( نه خدایی تنوع بیماری رو حال می‌کنید!) عمرآ اگر چندتا ام اسی مثل هم پیدا کنید. الان هم یه نسخه‌ی جدید برام پیچیده؛ باید از یک نوع دیگر اینترفرون موسوم به ربیف استفاده کنم. فعلآ این موش آزمایشگاهی به هیچ درمانی پاسخ مثبت نمی دهد. یعنی اوصولآ وقتی بهترم که دارو مصرف نمی‌کنم!

Saturday, November 11, 2006
عروسی...
آن‌قدرعروسی نرفتیم، تا اخر عروسی آمد خونمون! یه همسایه داریم که واقعآ خانواده خوبی هستند، از ما خواستند که برای جشن عروسیِ پسرشون، تعدادی از مهمون‌هاشون رو خونه‌ی ما پذیرایی کنند. پدر و مادرم هم هیچ مخالفتی نکردند. دی‌شب این جشن به خوبی و خوشی برگزار شد. جشن خوبی بود، به من هم بد نگذشت، بعد از مدت‌ها کمی روحیه‌ام بهتر شد، تنها نکته منفی جشن این بود که، گوشی موبایلی که به امانت دست ما بود، پیچونده شد. ایراد از کار ما بود که دقت نکردیم، دلیلی نداره که همه مهمون‌هاشون که مثل همسایه‌ی ما خوب باشند.

پ.ن: دی‌شب همه کسانی رو که می‌شناختم مشروب خوردند، درست جلوی چشمانم! تا به الان هیچ پزشکی من رو از خوردن مشروب منع نکرده است. ولی هنوز نتوانستم بعد از 5 سال خودم رو راضی کنم که پیکی بنوشم. نمی‌دانم که اسمش را اِراده بگذارم یا خرییت!

Thursday, November 09, 2006
کودکی...
کاشکي در کوچه‌هاي کودکي گم مي‌شدم
هم صداي قاصدک‌هاي تکلم مي‌شدم

مي‌نشستم زير آواز سپيد چلچله
بار ديگر خيس باران ترنّم مي‌شدم

زندگي را مي‌دويدم تا فراسوي اميد
تا که در چشم تماشا يک توهّم مي‌شدم

آرزو مي‌چيدم از رنگين کمان شاپرک
ناگهان در جنگل پروانه‌ها گم مي‌شدم

مي‌تکاندم غم غبار اشک را از چشم دل
مهربان، همبازي عشق و تبسم مي‌شدم

کوچ مي‌کردم ازين تنهايي خاکستري
بي‌ريا همسايه‌ي لبخند مردم مي‌شدم

کودکي آن سوي حسرت چشم در راه من است
کاشکي در کوچه‌هاي کودکي گم مي‌شدم

پ.ن: این شعر چند وقت پیش برای من ایمیل شده بود، متاسفانه بدون ذکر نام شاعرش برایم فرستاده بودند؛ بد ندیدم که این‌جا بگذارمش.

Wednesday, November 08, 2006
...
محض اطلاع دوستانی که جویای احوالم بودند؛ باید عرض کنم که قرار بستری شدن و کورتن و این‌جور حرف‌ها فعلآ منتفی شده، این دو سه روز رو هم دنبال دکتر جدید و ام آر آی و آزمایشِ‌خون و پیگیری این کارها بودم. فکر می‌کنم چند روزی باید صبر کنم، به محض دریافت جواب شما رو هم در جریان می‌گذارم.

Sunday, November 05, 2006
...
حس نوشتن نیست، اصلآ می‌خواستم بدون آن که پستی در باب بستن وبلاگ بنویسم، سر سه سالگی‌اش تعطیلش کنم. آنقدر مطلب برای نوشتن دارم که نمی‌دونم کدومشون رو بنویسم. همگی درذهنم پراکنده شده‌اند، در ذهن دسته بندی‌شان می‌ کنم ولی سگ مصّب تا می‌خواهم تایپ کنم یا جایی بنویسم، این حس لعنتی اجازه نمی‌دهد.

دیوونه‌ی روانپریشِ ناراحتِ غمگین و خسته، القابیست که این روزها شدیدآ به‌م می‌چسبه، حس و انگیزه‌ی هیچ کاری رو ندارم. تنها کاری رو که می‌تونستم انجام بدم این بود که، بُروز ندهم و اطرافیانم رو ناراحت نکنم.


دُکی مارا به ضیافت یک پالس کورتن دعوت نموده، وبنده چند روزی را باید در بیمارستان سپری کنم، ماندم چه کنم با غم دوری، چه کنم با این درد؟!