Sunday, July 24, 2005
شهر هرت...
مامان بزرگ شبها که می رفتم بخوابم و يواشکی از ترس شب و تنهايی گريه می کردم می اومد پيشم و می گفت، ‌تو خوشبختی...تو شادی...هيچی وجود نداره که بخوای ازش بترسی، اگه تو شهر هرت بودی بايد می ترسيد.
‌مامان بزرگ شهر هرت کجاست؟
مامان بزرگ می گفت :‌صبر کن تا برام کتابش رو بيارم برات بخونم.
و اونوقت يواش و پيرانه راه می افتاد و می رفت طرف صندوقچهء‌ گوشهء ‌اطاق، کليدش رو از پر چارقدش در می آورد و در صندوقچه اش رو باز می کرد. اون ته ته صندوقچه يه کتاب جلد چرمی کهنه رو در می آورد. اول روشو دست می کشيد و بعد با گوشهء ‌چارقدش يه بار روی ماه کتابشو پاک می کرد. دوباره آروم ميومد طرف من، می شست کنار من روی تخت و کتابش رو باز می کرد.
آره شهر هرت جاييه که...
يادم نمی ياد چی می گفت، فقط می دونم وقتی که دو سه جمله برام از شهر هرت می خوند، توی دلم قند آب می شد و می گفتم...خدايا من خوشبختم. بيچاره آدمهای شهر هرت...
تازگي ها دوباره ترس و غصهء ‌تنهايی گاهی به سراغم مياد. اونم نه موقع خواب و نه توی شب، بلکه توی روز و روشنايی، هی بخودم می گم چرا می ترسی؟!...اگه توی شهر هرت زندگی می کردی چی کار می کردی؟
اما راستش رو بخواين چون يادم نبود که شهر هرت چه جوريه دلم آروم نمی شد. تا اينکه يه روز تصميم گرفتم برم سراغ مادر بزرگ و ازش بخوام که کتاب شهر هرت رو بده بخونم. رفتم اما نمی دونم چرا هر چی اصرار کردم که مادر بزرگ تو رو خدا اون کتاب رو بده بخونم. گفت: نه...نه... نه...
آخه چرا؟؟؟
‌ديگه اون کتاب رو نمی شه خوند ... فقط بدون که خوشبختی...
‌آخه...
آخه بی آخه، فهميدي؟!
خوب چه می شد کرد؟ اشتباه حدس زديد. شب که مادر بزرگ خوابه می شه رفت و اون کتاب و برداشت...آرامش بعدش می ارزه که يه مدت ناله و فحش از مادربزرگت بشنوی. رفتم و با هزار مکافات اون کتابو برداشتم يا بهتر بگم دزديدم...
دويدم طرف اطاق خودم...چراغ مطالعه رو روشن کردم و تند تند شروع کردم خوندن. بذاريد برای شما هم بخونم...ببخشيد مجبورم تند تند ورق بزنم و از هر چند صفحه يکی دو تا جمله اش رو بگم...

شهر هرت

*شهر هرت جايی است که رنگهای رنگين کمان مکروهند و رنگ سياه مستحب اند.
*شهر هرت جايی است که اول ازدواج می کنند بعد همديگرو می شناسند.
*شهر هرت جايی است که همه بدند، مگر اينکه خلافش ثابت شود.
*شهر هرت جايی است که دوست بعد از شنيدن حرفهات بهت می گه:‌ دوباره لاف زدی؟!
*شهر هرت جايی است که بهشتش زير پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند.
*شهر هرت جايی است که درختان، علل اصلی ترافيکند و بريده می شوند تا ماشينها راحت تر برانند.
*شهر هرت جايی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند.
*شهر هرت جايی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند، اما حوصلهء‌ ۵ دقيقه قدم زدن را با همان همسران ندارند.
*شهر هرت جايی است که همه با هم مساويند و بعضی ها مساوی تر.
*شهر هرت جايی است که برای مريض شدن و پيش دکتر رفتن حتماْ بايد پارتی داشت.
*شهر هرت جايی است که با ميلياردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصيبت ديده چند چادر برپا کرد.
*شهر هرت جايی است که خنده عقل را زائل می کند.
*شهر هرت جايی است که زن بايد گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مرواريد در صدف.
*شهر هرت جايی است که مردم سوار تاکسی می شوند تا زود برسند سر کار تا کار کنند و پول تاکسيشون رو در بياورند.
*شهر هرت جايی است که ۳۳ بچه کشته می شوند و مامورهای امنيت شهر می گويند: ‌به ما چه!!! مادر و پدرها دندتون نرم می خواستيد مواظب بچه هاتون باشيد.
*شهر هرت جايي است که نصف مردمش زير خط فقرند، اما سريالای تلويزيونيش رو توی کاخها می سازند.
*شهر هرت جايي است که ۲ سال بايد بری سربازی تا ياد بگيری چطور بليط پاره کنی.
*شهر هرت جايي است که شادي حرام است حرام.
*شهر هرت جايی است که گريه محترم و خنده محکوم است.
*شهر هرت جايی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگ است.
*شهر هرت جايی است که هرگز آنچه را بلدی نبايد به ديگری بياموزی.
*شهر هرت جايی است که همه شغلها پست و بی ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار.
*شهر هرت جايی است که وقتی می روی مدرسه کيفت رو می گردند، مبادا آينه داشته باشید.
*شهر هرت جايی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه و ابلهانه و...است.
*شهر هرت جايی است که توی فرودگاه برادرو پدرتو می تونی ببوسی اما همسرت رو نه.
*شهر هرت جايی است که بدون اجازه همسر حق گرفتن پاسپورت نداری.
*شهر هرت جايی است که وقتی از دختر می پرسند، می خوای با اين آقا زندگی کنی؟ می گه : نمی دونم هر چی بابام بگه.
*شهر هرت جايی است که وقتی می خوای ازدواج کنی ۵۰۰ نفر و دعوت می کنی و شام می دی، تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنند.
*شهر هرت جايی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اينکه از يک طرفش بيفتي.
*شهر هرت جايی است که...
وای چرا من آروم نشدم...تموم تنم می لرزه... مامان بزرگ می گفت: ديگه نبايد اين کتاب رو خوندها... خدايا اين شهر چقدر به نظرم آشناست!!!
پ.ن : اين مطلب رو يكي از دوستان ايميل كرده بود، گفتم با شما تقسيمش كنم.

<< صفحه‌ی اصلی