Thursday, June 29, 2006
...
يه روز يه باغبوني
يه مرد آسمني
نهالي كاشت ميون
باغچه مهربوني

مي‌گفت سفر كه رفتم
يه روز روزگاري
اين بوته ياس من
مي‌مونه يادگاري

هر روز غروب عطر ياس
تو كوچه‌ها مي‌پيچيد
ميون كوچه باغ‌ها
بوي خدا مي‌پيچيد

اونايي كه نداشتند
از خوبي‌ها نشونه
ديدند كه خوبي ياس
باعث زشتيشونه

عابرهاي بي احساس
پا گذاشتن روي ياس
ساقه‌هاشو شكستن
آدماي ناسپاس

ياس جوون برگمون
تكيه زدش به ديوار
خواست بزنه جوونه
اما سراومد بهار

يه باغبون ديگه
شبونه ياسو برداشت
پنهون زنا محرما
تو باغ ديگه‌اي كاشت

هزار سال كوچه‌ها
پر ميشه از عطر ياس
اما مكان او گل مونده هنوز ناشناس...

<< صفحه‌ی اصلی