Wednesday, July 19, 2006
معجزه عشق(قسمت اول)
چند وقت پیش داشتم به مجلات قدیمیام نگاه میکردم که چشمم خورد به یک مطلب با عنوان معجزه عشق. میخواستم گذرا ازش رد شم که دیدم یک چیزایی در مورد "اماس" نوشته، مشتاق به خوندن شدم. وقتی با دقت خوندم، دیدم که شخصیت داستان واتفاقاتی که براش افتاده(مخصوصآ تا قسمت اول داستان)شدیدآ مشابه خودم است. آنقدر شبیه که انگار که من اینها رو نوشتم. به نظرم داستان قشنگی آمد، به خودم گفتم خوندنِ این داستان شاید برای دوستان(مخصوصآ از نوع همدرد)خالی از لطف نباشد.
قطرههاي درشت باران به پنجره ميخورد و آهنگ زيبايي را ساخته بود. من توي رختخوابم دراز كشيده بودم و به صداي دلنشين آن گوش ميدادم. روزهايم را به همين سادگي ميگذراندم. نور خورشيد، تكههاي ابر، دانههاي ريز برف و گاه رعد و برق تنها دل مشغوليهاي من بود. ساعتها مينشستم و به آسمان خيره ميشدم و مدام فكر ميكردم. فرصت زيادي براي نگاه كردن نداشتم. در تمام زندگيام آنقدر هيجان زده روزها را سپري كرده بودم كه هيچ فرصتي براي ديدن زيباييهاي آسمان پيدا نكرده بودم. سر پر شور من كمتر رو به آسمان بالا ميرفت و خيره ميماند. در زمين و اطرافم آنقدر اتفاقات مرا احاطه كرده بودند كه ديگر فرصتي براي نگاه كردن نداشتم...دانشگاه كه قبول شدم، اول آزاديها و تجربه كردنهايم بود. بعد از يك سال طاقت فرسا كه سخت درس خوانده بودم، حالا وارد محيط دانشگاه شده و هويت جديدي پيدا كرده بودم. به نظر همه اطرافيان، من آدم ديگري بودم. مادرم مثل گذشتهها بازخواستم نميكرد و پدر به ديده احترام به من نگاه ميكرد. حتي اگر شب ديرتر از موعد به خانه ميآمدم اعتراضي نميشنيدم. حالا ديگر جزو آدمهاي بزرگ به حساب ميآمدم. دوستان جديدي پيدا كردم و به عنوان دانشجو در اجتماع مورد احترام قرار ميگرفتم. كمكم به حوادث اجتماعي وسياسي اطرافم علاقهمند شدم. با هيجان به تحليلها گوش ميدادم. تفريحاتم روز به روز پيچيدهتر ميشد.ديگر كامپيوتر معناي بازيهاي انيميشن را نداشت. حالا اينترنت آمده بود و من دنيايم به وسعت آن همه وبلاگ وسايت شده بود. چند تا دوست حسابي پيدا كرده بودم. جمعهها ميرفتيم كوه و بقيه هفته هم سرمان گرم بود به دانشگاه و درس. روزهاي خوشي بود، در اين ميان هم تجربههاي تازهاي پيدا ميكرديم. گاهي عاشق ميشديم و گاهي متنفر. گاهي احساس ميكردم دنيا مرا نميفهمد و گاه نيازمند آغوش مادر بودم كه سالها ميشد كه بزرگ شده بودم و ديگر نميتوانستم توي بغل او بنشينم و اين حسرت در من مانده بود. در همين گيرودار روزهايم سپري ميشد و شور جواني بدجوري گرفتارم كرده بود. يك تابستان تصميم گرفتيم از راه كوهها، فاصله تهران تا شمال را پياده برويم. تابستان بعد با دوچرخه از حرم امام خميني(ره) تا حرم امام رضا(ع) را ركاب زديم و تمام اين وقايع زندگي من را ساخت. اما يك روز وقتي خواستم از در شيشهاي يك مغازه رد شوم محكم خوردم به شيشه كناري. خيره به شيشهها نگاه كردم. تشخيص در برايم مشكل بود. چشمهايم را ماليدم. انگار همه چيز دوتا شده بود وبعد چند لحظه چشمهايم را بستم و باز همه چيز سر جاي خودش بود و به راحتي وارد مغازه شدم. صحنه خوردن من به شيشه اتقاق خندهداري بود كه بچهها چند روز راجب آن حرف ميزدند و ميخنديدند. اما هفته بعد كه خواستم كليد را توي قفل در بچرخانم باز همان اتفاق افتاد. سوراخ كليد را پيدا نميكردم. اين بار تنها بودم وموضوع چندان هم خندهدار به نظر نميرسيد. فكر كردم اتقاقي براي چشمم رخ داده. اول تصورم اين بود كه صفحه كامپيوتر چشمهايم را اذيت كرده وشايد هم مال ضعف جسماني باشد. مدتي بود كه به غذايم اهميت نميدادم اما درست فرداي آن روز مادر در چارچوب در ايستاده بود و او را دوتا ديدم. مسئله داشت جدي ميشد. به مادر كه گفتم قضيه را حسابي جدي گرفت و همان روز برايم وقت چشم پزشكي گرفت. داشتم فكر ميكردم حتما عينكي ميشوم و بچهها كلي بهم ميخندند. اما دكتر به جاي اين كه شمارههاي عينك را روي كاغذ بنويسد، آدرس و شماره تلفن دكتر مغزو اعصاب را برايم نوشت و گفت بايد موضوع پيگيري شود. اين آغاز يك سري آزمايش و عكسبرداري و خلاصه اين دكتر آن دكتر كردن بود و همه متفق القول بهم يك حرف زدند: اماس. بيماري كه هيچ شناختي از آن نداشتم.
قطرههاي درشت باران به پنجره ميخورد و آهنگ زيبايي را ساخته بود. من توي رختخوابم دراز كشيده بودم و به صداي دلنشين آن گوش ميدادم. روزهايم را به همين سادگي ميگذراندم. نور خورشيد، تكههاي ابر، دانههاي ريز برف و گاه رعد و برق تنها دل مشغوليهاي من بود. ساعتها مينشستم و به آسمان خيره ميشدم و مدام فكر ميكردم. فرصت زيادي براي نگاه كردن نداشتم. در تمام زندگيام آنقدر هيجان زده روزها را سپري كرده بودم كه هيچ فرصتي براي ديدن زيباييهاي آسمان پيدا نكرده بودم. سر پر شور من كمتر رو به آسمان بالا ميرفت و خيره ميماند. در زمين و اطرافم آنقدر اتفاقات مرا احاطه كرده بودند كه ديگر فرصتي براي نگاه كردن نداشتم...دانشگاه كه قبول شدم، اول آزاديها و تجربه كردنهايم بود. بعد از يك سال طاقت فرسا كه سخت درس خوانده بودم، حالا وارد محيط دانشگاه شده و هويت جديدي پيدا كرده بودم. به نظر همه اطرافيان، من آدم ديگري بودم. مادرم مثل گذشتهها بازخواستم نميكرد و پدر به ديده احترام به من نگاه ميكرد. حتي اگر شب ديرتر از موعد به خانه ميآمدم اعتراضي نميشنيدم. حالا ديگر جزو آدمهاي بزرگ به حساب ميآمدم. دوستان جديدي پيدا كردم و به عنوان دانشجو در اجتماع مورد احترام قرار ميگرفتم. كمكم به حوادث اجتماعي وسياسي اطرافم علاقهمند شدم. با هيجان به تحليلها گوش ميدادم. تفريحاتم روز به روز پيچيدهتر ميشد.ديگر كامپيوتر معناي بازيهاي انيميشن را نداشت. حالا اينترنت آمده بود و من دنيايم به وسعت آن همه وبلاگ وسايت شده بود. چند تا دوست حسابي پيدا كرده بودم. جمعهها ميرفتيم كوه و بقيه هفته هم سرمان گرم بود به دانشگاه و درس. روزهاي خوشي بود، در اين ميان هم تجربههاي تازهاي پيدا ميكرديم. گاهي عاشق ميشديم و گاهي متنفر. گاهي احساس ميكردم دنيا مرا نميفهمد و گاه نيازمند آغوش مادر بودم كه سالها ميشد كه بزرگ شده بودم و ديگر نميتوانستم توي بغل او بنشينم و اين حسرت در من مانده بود. در همين گيرودار روزهايم سپري ميشد و شور جواني بدجوري گرفتارم كرده بود. يك تابستان تصميم گرفتيم از راه كوهها، فاصله تهران تا شمال را پياده برويم. تابستان بعد با دوچرخه از حرم امام خميني(ره) تا حرم امام رضا(ع) را ركاب زديم و تمام اين وقايع زندگي من را ساخت. اما يك روز وقتي خواستم از در شيشهاي يك مغازه رد شوم محكم خوردم به شيشه كناري. خيره به شيشهها نگاه كردم. تشخيص در برايم مشكل بود. چشمهايم را ماليدم. انگار همه چيز دوتا شده بود وبعد چند لحظه چشمهايم را بستم و باز همه چيز سر جاي خودش بود و به راحتي وارد مغازه شدم. صحنه خوردن من به شيشه اتقاق خندهداري بود كه بچهها چند روز راجب آن حرف ميزدند و ميخنديدند. اما هفته بعد كه خواستم كليد را توي قفل در بچرخانم باز همان اتفاق افتاد. سوراخ كليد را پيدا نميكردم. اين بار تنها بودم وموضوع چندان هم خندهدار به نظر نميرسيد. فكر كردم اتقاقي براي چشمم رخ داده. اول تصورم اين بود كه صفحه كامپيوتر چشمهايم را اذيت كرده وشايد هم مال ضعف جسماني باشد. مدتي بود كه به غذايم اهميت نميدادم اما درست فرداي آن روز مادر در چارچوب در ايستاده بود و او را دوتا ديدم. مسئله داشت جدي ميشد. به مادر كه گفتم قضيه را حسابي جدي گرفت و همان روز برايم وقت چشم پزشكي گرفت. داشتم فكر ميكردم حتما عينكي ميشوم و بچهها كلي بهم ميخندند. اما دكتر به جاي اين كه شمارههاي عينك را روي كاغذ بنويسد، آدرس و شماره تلفن دكتر مغزو اعصاب را برايم نوشت و گفت بايد موضوع پيگيري شود. اين آغاز يك سري آزمايش و عكسبرداري و خلاصه اين دكتر آن دكتر كردن بود و همه متفق القول بهم يك حرف زدند: اماس. بيماري كه هيچ شناختي از آن نداشتم.
posted by Amir Hossein @ 1:21 AM |