Thursday, July 20, 2006
معجزه عشق(قسمت آخر)
بچه‌ها از توي اينترنت كلي مقاله برايم در مي‌آوردند و پزشك ها هم داروهاي قوي تجويز كردند. روند درمان ادامه داشت. اول يك پايم سنگين‌تر از ديگري شده بود. بعد كم‌كم پايم را روي زمين كشيدم و ... خلاصه از دانشگاه انصراف دادم. وضع جسماني‌ام روز به روز بدتر مي‌شد و از نظر روحي وضع بدي پيدا كرده بودم. تمام مدت در ذهنم شمارش معكوس مي‌خواندم تا به لحظه خداحافظي نزديك شوم. روزها توي اتاقم دراز مي‌كشيدم و به پنجره خيره مي‌ماندم كه آسمان با بازي‌هايش در قاب آن افتاده بود. ابرهها مي‌آمدند، يكي مي‌شدند، رنگ عوض مي‌كردند و بعد مي‌رفتند. دانه‌هاي باران مي‌زد به پنجره، بعد آفتاب آن را خشك مي‌كرد و جز چند لكه چيزي بر روي پنجره باقي نمي‌ماند. اين روزهاي من مثل لاك‌پشت مي‌گذشت. آنقدر از تحرك افتاده بودم كه حس كردم ديگر نمي‌توانم بدون عصا راه بروم. پزشك‌ها اعتقاد داشتند براي اين اتفاق هنوز زود است و مسائل روحي بيشتر از خود بيماري باعث رخوت و تنبلي عضلات من شده. برايم چند جلسه فيزيوتراپي نوشتند. ديگر دل كندن از اتاقم كار سختي مي‌نمود و من نمي‌توانستم باور كنم كه مي‌توانم بار ديگر با دنياي بيرون ارتباط داشته باشم. به اصرار مادرم به فيزيو تراپي رفتم. روزها آنجا مي‌نشستم و با مريض‌ها آشنا مي‌شدم هر كس مشكلي داشت و چون هر روز همديگر را مي‌ديديم، حرفهاي مشتركمان زياد بود. در اين ميان دختري به نام سپيده بود كه او هم مثل من گرفتار بيماري ام‌.اس بود ولي روحيه خوبي داشت و با وجود طولاني‌تر بودن دوران بيماري‌اش، از من بهتر راه مي‌رفت. او روحيه خوبي داشت و من هم سعي مي‌كردم در مقابل او خودم را شاد و سرزنده نشان بدهم. گاهي از دردهاي مشتركمان مي‌گفتيم و او راه حل‌هاي خوبي براي آن پيدا كرده بود كه به من پيشنهاد مي‌كرد. خلاصه تجربيات هر دوي ما مي‌توانست كمكي براي تحمل آن آرزوها باشد. مدتها بود كه ديگر عشقي در من جوانه نزده بود اما كم‌كم حس كردم سپيده تجربه‌اي تازه در دنياي عاطفي من است. ديگر با انگيزه بيشتري به فيزيوتراپي مي‌رفتم. مادرهايمان هم با هم آشنا شده بودند. آنها هم حرفهاي مشترك زيادي با هم داشتند اين طوري مي‌توانستيم تبادل نظر كنيم. حتي يك بار مادر سپيده براي شام دعوتمان كرد. بعد از مدت‌ها به مهماني رفتم. مثل آن موقع‌ها به خودم رسيدم و سعي كردم سر و وضع درست و حسابي داشته باشم. چيزهايي در من داشت تغيير مي‌كرد. وقتي رفتم آنجا ديدم سپيده هم به خودش رسيده و لباس خوبي پوشيده بود. در كارهاي خانه هم به مادرش كمك مي‌كرد و حتي حس مي‌كردم خيلي بهتر از من راه مي‌رود. تصميم گرفتم هفته بعد كه قرار بود خانواده آنها به خانه ما بيايند من هم به مادرم كمك كنم. تمام هفته تمرين راه رفتن و تعادل كردم. پيشرفتم فوق العاده بود. وقتي سپيده مرا ديد با تعجب گفت: "چقدر خوب راه مي‌روي. حتي بهتر از من!" باورم نمي‌شد. انگار مي‌توانستم قدرت گذشته را دوباره به دست بياورم. باور كردم كه سيستم عصبي مغزم كاملا خوب شده و هنوز مي‌توانم اميدهاي زيادي براي بهبودي داشته باشم. صبح به صبح با سپيده قرار مي‌گذاشتيم در پارك ملت همراه بقيه ورزش كنيم. روزهاي اول خيلي خيلي سخت بود ولي هيچ اعتراضي نمي‌كردم. مي‌دانستم تنها بهانه براي ديدن سپيده همين ورزش‌هاي صبحگاهي است اما كم‌كم متوجه شدم، كار برايم آسان‌تر شده. حتي مي‌توانم نرمش‌هاي سخت‌تر را هم انجام بدهم. دوستانم كه بعد از مدت‌ها به ديدن من آمده بودند، حسابي تعجب كرده بودند. باورشان نمي‌شد كه من همان پسري هستم كه توي رختخواب افتاده بودم و انتظار فلجي كامل و بعد هم مرگ را مي‌كشيدم. خيلي دلم مي‌خواست راز اين بهبودي را به آنها بگويم ولي خجالت مي‌كشيدم. به خودم اين اجازه را نمي‌دادم كه اعتراف كنم، دلبسته دختري هستم. با آن شرايطي كه من داشتم، ديگر توقع زياد از حدي بود كه بخواهم توجه دختري را به خود جلب كنم. دوستانم هم بويي از ماجرا نبردند ولي مادرم خوب مي‌دانست كه در دل پسرش چه مي‌گذرد. يك روز بهم گفت: اگرببينم روز به روز بهتر مي‌شوي، آستينم را بالا مي‌زنم و برايت مي‌روم خواستگاري. سرخ شدم. خيلي وقت بود كه خودم را از همه اين حقوق محروم كرده بودم. فكر ازدواج و عاشق شدن را براي خودم حرام تلقي مي‌كردم. اما واقعيت اين بود كه عشق داشت در من معجزه مي‌كرد. معجزه‌اي عجيب و حيرت انگيز. روز به روز حال من بهتر مي‌شد و بي‌آنكه حرفي بين من و سپيده رد و بدل شود، از هم انرژي مثبت مي‌گرفتيم. در همين حين با خبر شدم كه سپيده براي ادامه درمان مي‌خواهد به خارج از كشور برود. خوشحال شدم. مي‌دانستم در آنجا مي‌تواند به نتايج بهتري برسد. اما مي‌دانستم او را حداقل براي مدتي نخواهم ديد. براي همين تصميم گرفتم از خودم استقامت نشان دهم. با خوش رويي و روحيه‌اي خوب از او خداحافظي كردم و بدرقه اش كردم و ...و من ماندم با تنهايي‌ام. مادرم بهم گفت كه از مدتها قبل او و مادر سپيده متوجه شده بودند كه عشق راز اصلي بهبود من و سپيده است و قرارهايشان را گذاشته‌اند. مادر گفت كه سلامتي هر دوي ما تضمين سعادت آينده‌مان است و من حالا در نبود سپيده با انگيزه‌اي مضاعف با بيماري‌ام مي‌جنگم. چون مي‌خواهم وقتي او برمي‌گردد، مرد سالم و قدرتمندي باشم تا از او درخواست ازدواج كنم.

<< صفحه‌ی اصلی