Sunday, November 05, 2006
...
حس نوشتن نیست، اصلآ میخواستم بدون آن که پستی در باب بستن وبلاگ بنویسم، سر سه سالگیاش تعطیلش کنم. آنقدر مطلب برای نوشتن دارم که نمیدونم کدومشون رو بنویسم. همگی درذهنم پراکنده شدهاند، در ذهن دسته بندیشان می کنم ولی سگ مصّب تا میخواهم تایپ کنم یا جایی بنویسم، این حس لعنتی اجازه نمیدهد.
دیوونهی روانپریشِ ناراحتِ غمگین و خسته، القابیست که این روزها شدیدآ بهم میچسبه، حس و انگیزهی هیچ کاری رو ندارم. تنها کاری رو که میتونستم انجام بدم این بود که، بُروز ندهم و اطرافیانم رو ناراحت نکنم.
دُکی مارا به ضیافت یک پالس کورتن دعوت نموده، وبنده چند روزی را باید در بیمارستان سپری کنم، ماندم چه کنم با غم دوری، چه کنم با این درد؟!
دیوونهی روانپریشِ ناراحتِ غمگین و خسته، القابیست که این روزها شدیدآ بهم میچسبه، حس و انگیزهی هیچ کاری رو ندارم. تنها کاری رو که میتونستم انجام بدم این بود که، بُروز ندهم و اطرافیانم رو ناراحت نکنم.
دُکی مارا به ضیافت یک پالس کورتن دعوت نموده، وبنده چند روزی را باید در بیمارستان سپری کنم، ماندم چه کنم با غم دوری، چه کنم با این درد؟!
posted by Amir Hossein @ 1:00 PM |