Thursday, November 09, 2006
کودکی...
کاشکي در کوچه‌هاي کودکي گم مي‌شدم
هم صداي قاصدک‌هاي تکلم مي‌شدم

مي‌نشستم زير آواز سپيد چلچله
بار ديگر خيس باران ترنّم مي‌شدم

زندگي را مي‌دويدم تا فراسوي اميد
تا که در چشم تماشا يک توهّم مي‌شدم

آرزو مي‌چيدم از رنگين کمان شاپرک
ناگهان در جنگل پروانه‌ها گم مي‌شدم

مي‌تکاندم غم غبار اشک را از چشم دل
مهربان، همبازي عشق و تبسم مي‌شدم

کوچ مي‌کردم ازين تنهايي خاکستري
بي‌ريا همسايه‌ي لبخند مردم مي‌شدم

کودکي آن سوي حسرت چشم در راه من است
کاشکي در کوچه‌هاي کودکي گم مي‌شدم

پ.ن: این شعر چند وقت پیش برای من ایمیل شده بود، متاسفانه بدون ذکر نام شاعرش برایم فرستاده بودند؛ بد ندیدم که این‌جا بگذارمش.

<< صفحه‌ی اصلی