Saturday, November 11, 2006
عروسی...
آنقدرعروسی نرفتیم، تا اخر عروسی آمد خونمون! یه همسایه داریم که واقعآ خانواده خوبی هستند، از ما خواستند که برای جشن عروسیِ پسرشون، تعدادی از مهمونهاشون رو خونهی ما پذیرایی کنند. پدر و مادرم هم هیچ مخالفتی نکردند. دیشب این جشن به خوبی و خوشی برگزار شد. جشن خوبی بود، به من هم بد نگذشت، بعد از مدتها کمی روحیهام بهتر شد، تنها نکته منفی جشن این بود که، گوشی موبایلی که به امانت دست ما بود، پیچونده شد. ایراد از کار ما بود که دقت نکردیم، دلیلی نداره که همه مهمونهاشون که مثل همسایهی ما خوب باشند.
پ.ن: دیشب همه کسانی رو که میشناختم مشروب خوردند، درست جلوی چشمانم! تا به الان هیچ پزشکی من رو از خوردن مشروب منع نکرده است. ولی هنوز نتوانستم بعد از 5 سال خودم رو راضی کنم که پیکی بنوشم. نمیدانم که اسمش را اِراده بگذارم یا خرییت!
پ.ن: دیشب همه کسانی رو که میشناختم مشروب خوردند، درست جلوی چشمانم! تا به الان هیچ پزشکی من رو از خوردن مشروب منع نکرده است. ولی هنوز نتوانستم بعد از 5 سال خودم رو راضی کنم که پیکی بنوشم. نمیدانم که اسمش را اِراده بگذارم یا خرییت!
posted by Amir Hossein @ 1:44 PM |